۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

رکاب زن بی دنده و ترمز آستان ولایت فقیه



در بحبوحة خيمه شببازي ديكتاتوري آخوندي, برخي عوامل و مبلغان آن وقتي قلم بهدست ميگيرند, كلمات را پتياره ميخواهند و از عاطفه تهي ميسازند و بي هويت و بيپدر و مادرش ميكنند. شريفترين كلمهها را بيمقدار و بيآبرو و آلوده بوي مسموم دهان خود ميسازند. پاكترين واژهها را سلاخي و بهپاي سرير خون و جنايت پرپر ميكنند. وقتي از آزادي حرف ميزنند, همه آزاديخواهان تاريخ بشري در گور خود ميلرزند. وقتي از دموكراسي سخن بهميان ميآورند, بوي تعفن ديكتاتوري ضدبشري از دهانشان تراوش ميكند. وقتي از آرزو سخن ميگويند, هدف بازگشت به ارتجاع و عقبماندگي است. مخاطبان را كور و كر و فراموشكار ميخواهند و با تبهكاري سياسي, جنايات ضدبشري 30 ساله را در قامت 4 سال رياست يك پاسدار چلغوز بهنام احمدينژاد پروپ ميكنند تا دست بقيه جنايتكاران را در زير انباني از دروغ و ستاش مشمئزكننده بپوشانند. فروشنده انسانند, خمشدگان در برابر نظام فاسد و جنايتكار و همكاران پارو زن كشتي درياي خون و جنايت. با فرومايگي و دروغ و دغل تلاش ميكنند, پارو زنان كشتي خون نظام آخوندي را منجي و قبله آمال ملتي سركوب شده و نسل جديدي كه پاسدار تيرخلاصزني به نام احمدي نژاد را تجربه كرده, معرفي كنند. آنها تلاش ميكنند كه نفرت و انزجار بيحد و حصر و بغض فروخورده مردم از پاسدار احمدينژاد, اين گماشته ولي فقيه را علامت حب و دوستي نسبت به خلف احتمالي او يعني موسوي جنايتكار نشان دهند و او را پاك و سفيد جلوه دهند. تلاش ميكنند, دولت «امنيتي-نظامي» احمدينژاد را خلقالساعه و خارج از اراده نظام تعريف كرده و كليت نظام منحوس ولايت فقيه را تطهير و مبرا جلوه دهند. در حاليكه همه مردم ايران ميدانند, او گماشته ولي فقيه يعني شخص خامنهيي است. نه او كه حتي خاتمي شياد هم گفت كه در نظام ولايت فقيه او يك «تداركاتچي» بيش نبود. هيچ گماشتهيي بدون اذن دخول ولايتفقيه دست از پا خطا نخواهند كرد. نامة تهديد آميز رفسنجاني به خامنهيي نيز همين حقيقت را بازتاب ميدهد. رفسنجاني به درستي اشاره ميكند كه افشاگريهاي اندك پاسدار احمدي نژاد از فساد درون رژيم, به اذن خامنهيي و از سخنراني او در مشهد «كليد» خورد.
فرخ نگهدار همراه با شماري از همپالگيهايش از معدود وفاداران به اين نظام ضدبشري است كه از سال 59 به اينسو, تا كنون خللي در وفاداريش به اين نظام ايجاد نشده و در اين سلك قرار دارد. حتي, با فروريزي بلوك شرق و مرگ خفتبار پدرخوانده ايدئولوژيكش, بر محور چرخشمداري خط اماميهاي حاكم دهه سياه 60, چرخيد و چرخيد و اكنون همچون مداح اهل بيت «امام راحل», در هر فرصتي اندرباب «اصلاح» نظام با هدف حفظ آن, مديحهسرايي ميكند و در عين حال وقيحانه خود را «اپوزيسيون» هم مينامد. عقد اخوت نگهدار با موسوي و خاتمي, البته بيسبب و اتفاقي نيست. اگر به حافظه تاريخ در دهه سياه 60 مراجعه كنيم. همين جنايتكاران بر اريكه قدرت بودند و فرخ نگهدار به دستور پدرخوانده خود, جارچي خر دجال در مسير «شكوفايي جمهوري اسلامي» بود. در آن زمان, تيغ و ساطور جلادان را جلا ميداد و خواستار «اعمال قاطع دادگاههاي انقلاب» عليه «ضد انقلاب» بود. اكنون بهجلا دادن و روغن مالي ريش و پشم و مشاطهگري چهره كريه همان جنايتكاران اشتغال دارد. هم او بود كه به پاي «شكوفايي جمهوري اسلامي» جنبش فدايي را از هم پاشاند و مضمحل كرد. هم او بود كه در سركوب قيام مردم شهر آمل در كار اكثريت147 نوشت: «فداييان اكثريت و حزب توده ايران دوش به دوش نيروهاي انتظامي شهر با فداکاري در سرکوب و دفع مهاجمان فعالانه شرکت داشتند». هم او بود كه حتي, وقتي به اشتباه شماري از افراد باند خودش اعدام ميشدند, با سخيفترين بيان بر وفاداريش به نظام تأكيد كرد و در كار ١٢١مينوشت: «فدائيان خلق امروز حتي زماني که به نام جمهوري اسلامي اعدام شان را اجراء ميکنند، قهرمانانه سينه سپر ميکنند و از اعتقادات انقلابي خود، از ضرورت پشتيباني از خط امام در برابر امپرياليسم امريکا، از ضرورت تقويت اين جمهوري .... دفاع ميکنند ...کاري که امثال رجويها اصلاً حتي قادر به درک يک گوشه از آن هم نيستند...» بنابراين مطابق اسنادي كه در كار اكثريت و راه توده منتشر شده, بيشك او, در زمره همكاران گشتاپوها و شكارچيان جوانان و نوجوانان مجاهد و مبارزي است كه دسته دسته به جوخه اعدام سپرده شدند.
اكنون و در اين نمايش رسوا و پر از نيرنگ و تقلب به نام «انتخابات» او, يك روز در ميان اعلام ميكند, كه به «آروزهاي بزرگ خود» رسيده است. يك روز بند تنبان خاتمي را قلاده خود ميكند. يك روز, باند «سبز» موسوي را پيشانيبند و بازوبند خود ميسازد و همچون بسيجيهايي كه عربدهكشان در خيابانها به روي زنان اسيد ميپاشيدند, عربده انتخاباتي ميكشد. اگر كسي به ستايشهاي مشمئز كننده او از خاتمي شياد و اكنون از شيخ كروبي پاچهورماليده و موسوي جنايتكار نگاه كند, طغيان تهوع برش ميدارد. او با وقاحت توأم با گستاخي بيمانندي تلاش ميكند كه حافظه تاريخ و مردم ايران را پاك كند و يكي از عوامل جنايت عليه بشريت را منجي ايران جا بزند. دروغ پشت دروغ ميگويد. درست مثل پاسدار احمدينژاد. همانند يك آخوند حكومتي, چشم ميبندند, دهان باز ميكند و ميبافد. البته, دعاوي مسخره او از جانب مردم ايران را فقط بايد شنيد و با نگاهي عاقل اندرسفيه گذشت. در حاليكه در داخل وضع مردم با ديكتاتوري آخوندي روشن است و او حتي در ته طيف جمعيت هفتاد وچند ميليوني ايران جايي براي دم زدن از مردم ندارد, اما همچون آخوندهاي حاكم كه خود را نماينده مردم مينامند, به نام مردم به ستايش مشمئز كننده از نمايش انتخابات ديكتاتوري كف بردهان ميشود. در حاليكه در خارج به استثناء پسماندههاي باند خودش و شماري پادو و لابي مارك دار رژيم كه همواره براي حفظ نظام آخوندي سينه سپر ميكنند, حتي يك گروه هم اعلام نكرده كه در نمايش انتخابات شركت ميكند, بلكه بهعكس, اكثر گروهها و افراد شناخته شده ايراني خارج كشور, با انتشار بيانيههاي مشترك و جداگانه خواستار تحريم و شركت نكردن در اين نمايش انتخاباتي شدهاند. اما, او با دروغگويي آشكار و براي دلخوشي محافل مرتبطش در درون نظام, مدعي است كه: «میبينم طی 4 سال اخير شمار کساني که اين حرفها را قبول دارند بهشدت افزايش و شمار کساني که هنوز تحريمیاند و همه چيز را به بعد از برکناری رژيم موکول میکنند بهشدت کاهش يافته است».
موسوي در تلويزيون ظاهر ميشود و از ارادت لايزال خود به امام دجالان ميگويد و اعلام ميكند كه هدفش بازگشت به «ارزشهاي آغاز انقلاب» يعني دهه سياه 60 است, فرخ نگهدار روز بعد مشمئزكنندهتر از قبلتر در يك سايت وابسته به باند خودش, ظاهر ميشود و او را تعبير خوابهاي دموكراسي مردم ايران معرفي ميكند. موسوي در تلويزيون ظاهر ميشود و با عتاب و خطاب, به جوانان و نوجواناني كه در خيابانهاي تهران از فضاي بيمهار كنوني استفاده كرده و با رقص و پايكوبي نفرت خود را از نظام منحوس و سركوبگران بسيج اعلام ميكنند, هشدار ميدهد كه شعار دادن عليه بسيج را برنميتابد و خود را «يك بسيجي» معرفي ميكند. نگهدار رنگ «سبز» بسيجي او را نشاني از خرمي و راهي براي دموكراسي توجيه ميكند. سخنراني او در جمع واماندههاي هم مسلك خودش در استلكهلم, به روشني و بهدون پردهپوشي, جز اصرار بر تداوم نظام آخوندي با حفظ ولايت فقيه نيست. او چنان براي «رهبري» نظام سينه چاك ميدهد كه گويي پاسدار سرتيپ كهنهكاري مانند لاريجاني است. او با نگراني به هم كيشان خود هشدار ميدهد كه «جمهوريخواهان نبايد تعبيري از اصلاح طلبي را ارائه دهند که محتوای آن لزوما ضديت با رهبری است». او آرزو ميكند كه «ركاب زن پيگير همين راه باشد». او, از حدود سي سال پيش ركاب زني را در دستگاه سركوب و شكنجه و در آستان «امام ضد امپرياليست» آغاز كرد تا به «فرهيختگي» خاتمي رسيد و الان هم در آستانه ذوب در ولايت خامنهيي است.
در اين چارچوب, هرچه بيشتر خود را وقف و ذوب در ولايت فقيه ميكند, بيشتر واله و شيفته كساني ميشود كه اعتقاد قلبي و عملي خود به ولايت فقيه را اعلام و اثبات كردهاند. مثلا خاتمي ميگويد: «من به دنبال عزت رهبري هستم» و «ولايت فقيه ارادة برتر است» كه بايد به آن «تمكين نمود». ركابزن دستگاه ولايت فقيه ميگويد: «اگر خاتمي نامزد بود همه جا ميگفتم و تلاش ميکردم که مردم به او راي دهند. او شخصيتي فرهيخته، فعال و مورد احترام من است». او حتي كاسه داغتر از آش درون حكومتيها ميشود. در حاليكه به تأكيد همه مقامات رژيم و تحليلگران داخلي و خارجي, نامه بيسابقه رفسنجاني به خامنهيي حاكي از بحران فراگير و رسيدن جنگ قدرت به بلوغ خود است و در حاليكه رفسنجاني دست استمداد به سوي ولي فقيه بلند كرده تا مانع از «شعلهورتر» شدن «آتشفشاني» شود كه بنيان نظام را تهديد ميكند, فرخ نگهدار براي پرده ايوان نظام به به, چه چه ميزند و در خواب پنبه دانة «اصلاح امور در جمهوري اسلامي و برای تغيير ترکيب، سياستها و رفتار حکومت و "پيشبرد اصلاحات در جمهوری اسلامی ايران" است.
موسوي پارو زن كشتي خون ديكتاتوري آخوندي در دهه سياه 60 ميگويد, اگر «براي نظام احساس خطر نميكردم» به صحنه نميآمدم و با صراحت ميگويد «من خط امامي هستم و همان موسوي هستم و عوض نشدم». و تأكيد ميكند: «همانطور که زماني حضرت امام فرمود, جمهوري اسلامي نه يک کلمه کم و نه يک کلمه زياد». فرخ نگهدار, ركابزن دستگاه ولايت فقيه ميگويد: «ايران دارد به مرحله تازه از بسط دموکراسي در کشور نزديک ميشود». موسوي ميگويد «اعتقاد باطني من است که بدون اسلاميت يقينا جمهوريت جز يک جمهوري وابسته به قدرت‌هاي خارجي نخواهد بود و بديلي براي جمهوري اسلامي وجود ندارد». ركاب زن آشكارا خود را به كري ميزند و مدعي است كه «اين فکر که "اصلاح امور در جمهوري اسلامی ممکن نيست" و يا اينکه "بايد اول رژيم را عوض کرد تا اصلاحات امکان پذير شود" بيپايه و زيان بار است». براي اينكه دل حداكثري ولايت فقيه را هم به منظور اذن دخول در زير چتر «رهبري» بدست بياورد, اعلام ميكند كه «شرکت من در انتخابات 22 خرداد 88، نه به ولايت فقيه نيست». بعد هم نگراني خود را از خدشهدار شدن قلمرو ولايت فقيه اعلام ميكند: «بر من مسلم است که خطر نظامی- امنيتی ها بيش از خطر روحانيت ولايت فقيهی است. برای من مسلم است که ماندن محمود احمدی نژاد در قدرت يعنی گسترش قلمرو نظامی امنيتی ها، يعنی پس رانده شدن بيشتر روحانيت ولايت فقيهی». اگر به حافظه تاريخ مراجعه كنيم, درست مشابه حرفهايي بود كه او و پدران تودهيياش نسبت به حضور «ليبرالها» در «دولت انقلابي جمهوري اسلامي» ابراز نگراني ميكردند كه قلمرو «خط ضدامپرياليستي» امام دجالان را تنگتر كنند. ملاحظه ميكنيد, هدف همچنان حفظ «مجموعه نظام» فاشيستي مذهبي است, اما حالا كه احزاب پدر و برادر به گور تاريخي سپرده شدند و ديوارها فرو ريختند, و خود تا خرخره در مرداب همان هشدارهايي كه در سالهاي دهه 60 سر ميدادند, غرق هستند, ياد حضور نظامي- امنيتي در ديكتاتوري ولايت فقيه ميافتند. بيآنكه توضيح دهد, كليد و فرماندهي دستگاه نظامي-امنيتي هم بر اساس قانون اساسي نظام و هم در عمل در دست ولي فقيه است و اوست كه فرماندهان همه ارگانهاي نظامي را منصوب و معزول ميكند. بي آنكه به روي نا مباركش بياورد كه خود او در چهار سال پيش مدعي بود كه احمدي نژاد توسط خامنهيي يعني ولايت فقيه به رياست جمهوري گماشته شد. اما از آنجا كه براي او, همچنان كه براي همه مدافعان اين نظام, هيچ چيزي «شيرينتر و شورانگيزتر» از ذوب در ولايت نيست, هرچه به اين نقطه و تحول دروني نزديك ميشود, در ركابزني هم بيشتر بي دنده و ترمز ميشود. درست مثل احمدي نژاد. اما, فراز گستاخي و وقاحت اين همدست پارو زن كشتي خون ديروز و ركاب زن درگاه ولايتفقيه امروز, اين است كه «رسيدن به جمعه 22 خرداد» را حاصل «خونهاي داده شده و داغهاي بر سينهها مانده» توصيف ميكند. البته, اين نوع تحريف تبهكارانه از هدف مبارزه مردم ايران, البته از شخصي مثل او دور از انتظار نيست. اما, اولا روشن نميكند, آن «خونهاي داده شده» از تن و پيكر چه كسي بر زمين ريخت. ثانيا, از نقش جنايتكارانه خود در ريختن اين خونها و «سرهاي بيگناه كه بر سر دار» رفتهاند سخني به ميان نميآورد. به اين عبارت سخيف و تحريف تبهكارانه تاريخ او توجه كنيد: «رسيدن به جمعه ۲۲ خرداد اصلا راهي سهل نبوده است. خونها داده شده و داغها بر سينه‌ها ماند تا انتخابات به اصلی ترين مجرای بردن مطالبات اجتماعی به درون حکومت و به يگانه راه برد عملی برای تغيير، موجود تبديل شده. کم سرهاي بيگناه بر سر دار نرفته‌اند تا همه راههاي ديگر و شعارهای ديگر، مثل "سرنگون باد جمهوري اسلامی"، مثل "ما براي برکناري حکومت اسلامي مبارزه می‌کنيم" و يا "ائتلاف وسيع برای تغيير رژيم" از سکه افتادند». بهراستي كه او مصداق بارز اين سخن برشت است: «آنها كه حقيقت را انكار ميكنند, تبهكارند».
اين همه نشان از آن دارد كه در آستانه بزرگترين بحران دروني نظام, فارغ از اينكه چه كسي توسط ولي فقيه به عنوان گماشته يا تداركاتچي نظام شود, فرخ نگهدار, در مسير ذوب در ولايت فقيه, پر شتاب و بيدنده و ترمز در حركت است. «آرزوهاي بزرگي» كه خودش يك روز در ميان تعبيرش ميكند, حاكي از دگرگونيهاي دروني او و شتاب فزاينده به سوي اعلام اعتقاد رسمي و قلبي به ولايت فقيه است. شك نبايد كرد كه به زودي او چنين خواهد كرد.
آنچه مسلم است, در نمايش انتخابات اخير, مجموعه نظام و به طور مشخص, خامنهيي دچار اشتباهات فاحشي شدند و كوزهيي را بر زمين كوبيدند كه جمع كردن آبش ديگر كار آنها نيست. اينكه مجددا پاسدار احمدينژاد را بگمارند يا موسوي به مسند تداركاتچي برسد, در نتيجه كار فرقي نميكند. پردههايي در اين نمايش انتخاباتي فرو ريخت و حرفهايي زده شد كه تا بحال فقط مقاومت ايران بر آن انگشت ميگذاشت. بي جهت نيست كه رفسنجاني در نامه سرگشاده و تهديد آميز خود از خامنهيي ميخواهد دخالت كند. او به خوبي احساس ميكند تنهايي ديكتاتوري فرا رسيده است و خطاب به خامنهيي از جاي خالي خميني به عنوان حلال «مشكلات» حسرت ميخورد و ميگويد «الان شما ماندهايد و من معدودي از ياران و همفكران قديم». بعد از او ميخواهد: «با توجه به مقام و مسئوليت و شخصيت‌تان انتظار است برای حل اين مشكل و برای رفع فتنه‌های خطرناك و خاموشكردن آتشي كه هم اكنون دودش در فضا قابل مشاهده است، هرگونه كه صلاح می‌دانيد اقدام مؤثری بنماييد و مانع شعله‌ورتر شدن اين آتش در جريان انتخابات و پس از آن شويد». روزنامه جمهوري اسلامي متعلق به باند وليفقيه هم مشابه همين هشدار را ميدهد: «اين وضعيت قابل استمرار نيست و کشور را در جهتي به پيش ميبرد که نتيجه آن نفی جمهوريت و اسلاميت نظام خواهد بود و از نظام جمهوری اسلامی چيزی غير از پوسته و ظاهر باقی نخواهد ماند. در برابر اين خطر همه مسئوليت دارند و برای رفع مظلوميت از نظام همه بايد به مسئوليت خود عمل نمايند». همچنان كه رفسنجاني گفته است, شعلة اين آتش پس از انتخابات هم ادامه خواهد داشت. احمدنژاد باشد يا موسوي. آنچه مسلم است, وضعيت به گذشته باز نخواهد گشت. اگر پاسدار احمدينژاد مجداد گمارده شود, ديكتاتوري آخوندي ناگزير و بيش از پيش سياست انقباض و گسترش سركوب را در پيش خواهد گرفت. در اين صورت پتانسيل فزاينده و نفرتي كه تا مغز استخوان مردم جاري است فوران خواهد كرد. اگر «موسوي 67» به عنوان تداركاتچي به مسند رياست جمهوري ارتجاع نشست, بايد در برابر مطالبات مردم و شعارهاي تو خاليش و مشخصا نقش خود در كشتار سالهاي 60 پاسخگو باشد. طبعا حتي يك سانتيمتر پيشطروي و نزديك شدن به اين موضوعات, راه را براي پيشروي بيشتر مردم باز خواهد كرد و شيرازه نظام را از هم ميگسلد. در هر دو شق, ديكتاتوري آخوندي راهي جز سقوط و اضمحلال ندارد. در اينجا, ركابزن دستگاه ولايت فقيه از نفس ميافتد و به همان زبالهداني خواهد افتاد كه نظام ميافتد.

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

همسُرايان قصيده نكبت


خاتمي شياد در پايان دور اول نمايش رسواي انتخابات رياست جمهوري، نظام ضدبشري را «قصيدة فاخر» كه «مردمسالاري ديني شاه‌ ‌بيت آن است» توصيف نمود و گفت بياييد آنرا «در مرحلة دوم بسراييم». در پاسخ به اين فراخوان، شاه بيت اين قصيده را «عدهيی از اهالی فرهنگ و ادب، هنرمندان و روزنامهنگاران» دلسوز نظام سرودند تا از ميان دو سلاخ آمر و عامل، نام يكي را ترجيعبند همسرايي خود براي اين قصيدة نكبت كنند و در نقش جارچيان براي «شركت حداكثري» در نمايش انتخابات، فرجام خود را با بندتنبان ولايتفقيه گره بزنند.

البته با توجه به پيشه لرزان، بيمايگي و فروشندة اين جماعت، دولا شدن در برابر اين نظام فاسد و تبليغ براي اين يا آن كانديداي ولايت فقيه عجيب نيست، بلكه وسيلهقراردادن حيطة «فرهنگ و ادب» ايران به منظور مشروع جلوهدادن و تأييد دوام 27سال جنايت فاشيستي و به قول پدرخواندة مورد علاقهشان بهمنظور «استحكام نظام اسلامی و پاسخ مناسب بهتبليغات مسموم و دلسردكنندة دشمنان ايران و انقلاب اسلامي» است كه هر انسان شريفي را به واكنش واميدارد. آخر، اين جماعت كه در زمرة «فقر و فلاكتزدگان» نبودند تا رژيم بتواند با وارد كردن «4 ميليون شناسنامة قلابي» به نام آنها رأي به سود يكي از دو سلاخ در صندوقها سرازير كند. بلكه اينها سالها براي گريز از پاسخگويي و توجيه سكوت در برابر جنايات اين نظام، مدعي پرهيز از «آلوده شدن به سياست» بودند. اما اكنون همة پردههاي حجب و تعارف را بهكنار گذاشته و با رفتن بر سر منارة «فرهنگ و ادب» رسماً بلندگو و تبليغاتچي پدرخواندة رسواي قتل و غارت مردم شدند. اينان با لودگي تمام و با ترساندن مردم از «پردهكشي خيابانها» و «يكدست شدن حكومت» مبلغ اين بودند كه گويا تقدير چنين است كه مردم ناگزير از «انتخاب» بين مار غاشيه و عقرب جرار هستند. هدف از اين نوع جارزدن را اما، روزنامة حكومتي ايران خوب نوشته است: «اعلام موضع اعضاي كانون نويسندگان ايران مىتواند تحريم انتخابات را به مشاركت حداكثرى تبديل كند».

نخير! ننگ اين «انتخاب» را بر سين خود مزين كنيد -كه كرديد- و لوح گور خود سازيد تا نسل آينده در تشخيص سمتِ تف و لعن خود دچار ترديد نشود.

راستي كدام دوره را سياهتر از 27 سال اين حكومت ننگين مي توان سراغ گرفت كه مردم را از «فاجعة بسيار نزديك» آن ميترسانيد؟ عجبا! آن روزِ روزي كه از اين «فرهيختگان» مي پرسيدند چرا در قبال لب بريدن زنان ميهنمان لب فرو بستند؟ چرا با ديدن اسيدپاشي به صورتشان، رو بر ميگردانند؟ چرا در برابر چشم از حدقه درآوردن چشم فرو ميبندند؟ چرا در برابر كشتارهاي روزانة سالهاي 60 لال شده بودند؟ چرا در برابر فاجعة ملي قتلعام سال 67 و در حاليكه مادران و پدران داغدار با نالههاي جانسوز دنبال نام و نشان عزيزانشان خاك گودالهاي خاوران را به سينه ميكشيدند، كر و كور شدند و هيچ نشنيدند و نديدند؟ پاسخشان اين بود كه «ما نويسنده هستيم». اما ببينيد اكنون تا كجاي سر در لجنزار ارتجاع فرو رفتهاند كه با تابلو «نويسنده و روزنامهنگار و هنرمند» به اعلاميهچسبان يك آخوند پاچه ورماليده تبديل شدند.

با اين همه اين سؤال بيپاسخ را بايد مطرح كرد كه آيا آنقدر هم غيرت در اين جماعت يافت نمي‌‌شدكه لااقل به احترام خون به ناحق ريختة همقطاران صنفي خود مثل مختاري، پوينده و....از آلوده شدن بهچنين ننگي بپرهيزند؟ و عجبا كه هنوز حق خون آنان كه به امر پدرخواندة مورد علاقهشان در رختخواب قصابي شدند، پس گرفته نشده و وكيلشان به جرم دفاع از آنها بين زندان و تخت بيمارستان تاب ميخورد. به راستي آيا، هيچ جنبشي در رگشان نبود كه لااقل به آمري كه دستور داده بود برخي از جماعت خودشان را به ته دره روانه كند و از بد حادثه طرحش نگرفت، «نه» بگويند؟

بله، هميشه چنين بوده و اين رسم و فرجامِ خودفروختگان و تن‌‌زنندگان در لجن قدرت و ارتجاع است. روانِ شاملو هزار بار شاد كه چه خوب اين جماعت را ميشناخت. هم او كه در بارهشان كه دور و بر خاتمي جمع شده و در بارة مدينة فاضلة «جامعة مدني»‌اش مي‌بافتندگفته بود: «اين چيز عجيبي نيست. روشنفكران براي اولين بار نيست كه پشت حكومتها پنهان مي‌شوند و سر از آخور حكومت در مي‌آورند. چيزي كه عجيب است در اينجا هميشه مردم عادي از روشنفكران هنرمندش جلوتر بودهاند. جامعه سالهاست كه از اين دستگاه متنفر است. اين تحليلهاي كارشناسان و روشنفكران است كه سعي ميكنند به اين جانوران هويت ديگري بدهند». يا ببينيد فرق نظير شاملو با اين همسرايان نكبت را. آنجا كه اين قماش تلاش ميكردند آزادي را به لوث وجود خاتمي و دوم خرداديها آلوده كنند، اما او ميگفت: «به آزادي چقدر توهين ميشود كه به اين جانوران نسبت ميدهند...آزادي براي اين حكومت همانقدر كشنده است كه سمهاي خطرناك براي بدن انسان. سالهاي اختناق و وهن و تحقير بر ما گذشت. جسم و جان ما طي اين سالهاي سياه فرسود، اما اعتقاد ما به ارزشهاي والاي انسان نگذاشت كه از پا درآييم. پير شديم و در هم شكستيم اما زانو نزديم و سر تسليم فرود نياورديم. تاريكترين لحظات شوربختي و نوميدي را از سر گذرانديم اما به ابليس آري نگفتيم».

رسيدن به چنين مرتبهيي از دريوزگي و به «ابليس آري» گفتن نتيجة طبيعي سكوت در برابر آن همه جنايت و سپس سلوكي است كه با اين «جانوران» داشتند. از همان هنگام كه «بوي اين گوشت گنديده» آب از لب و لوچهشان سرازير ساخت و چنان مستشان كرد كه خود را بهبند تنبان خاتمي و ديگر هم مسلكان او قلاده كردند، در كنار سانسورچيان نشاندار حكومت ارتجاع نشستند و به تعريف و تمجيدهاي مشمئزكننده از آنها پرداختند و كلمات بي‌زبان را به سلاخخانة قصابان فرهنگي ارتجاع سپردند. همانند امروز كه يك شبه عاليجناب سرخپوش را «ناجي» نماياندند، پس از نجات از ته دره، ناگهان از «سياست فرهنگي آقاي مهاجراني مبني بر جذب هنرمندان» قند در دل شان آب شده بود و در برابر «تصميمهاي پخته و سنجيده» او شرف كلمه و فرهنگ را به چوب حراج سپردند. در حمايت از او نوشتند: «كاروان فرهنگ و هنر پس از انقلاب شكوهمند اسلامي مسير دشوار و سختي را پيموده است. در اين مسير، بزرگان فرهنگ و هنر ايران در مسئوليتهاي گوناگون تلاش كردهاند تا چهرة متعالي فرهنگ و هنر اسلامي را به جهانيان بنمايانند و دكتر سيد عطاءالله مهاجراني بدون ترديد يكي از برجسته ترين شخصيتهاي اين راه صعب و دشوار بوده است» (1)

از همان هنگام كه در «جشنوارة فجر» و در «مراسم بيست سال داستان نويسي انقلاب» در «چارچوب نظام» آخوندي از دستهاي آلوده به خونِ سانسورچيان اين نظام پليد «سيمرغ بلورين» و «ديپلم افتخار» دريافت كردند و رو به دوربين ها و رسانههاي خارجي مشاطهگري چهرة كريه جنايتكاران را بهعهده گرفتند.

از همان هنگام كه مهاجراني در مجلس ارتجاع از «دلبستگي»‌هاي اين قماش نسبت «به انقلاب و دفاع مقدس» سخنوري مي‌كرد و از جناح مقابل مي‌خواست كه از ناحية فعاليت آنها هيچ نگراني بهخود راه ندهند، زيرا كه به درستي تأكيد مي‌كرد كه آنها «چارچوب نظام را قبول دارند». او براي اينكه خيال جناح رقيب را از بي خطربودن اينها جمع كند، گفت آنها حتي «اساسنامة خود را با نام خداوند آغاز مي‌كنند» و نويسندگاني كه به آنها جايزه تعلق گرفت «در چارچوب نظام بودند» (2)

از همان هنگام كه يكي از جمع اين دولاشدگان در برابر كانديداهاي ملا يا مكلاي نظام ولايت‌فقيه كه روزهاي اعدامهاي دستجمعي سال60 به تعريف و تمجيدهاي تهوع‌آور از «حسن نظر و مساعدت» ميرحسين موسوي نخست وزير قاتل و جنايتكار رژيم، نسبت به درمان فرزند خود، پرداخت. و سالها بعد در تمجيد از خاتمي و مهاجراني مدعي بود كه «عارضة ديكتاتوري ذهنيت ادبي و هنري را در كشاكش تأثيرات نا‌‌ميمون خود به بازي گرفته» است. اما بر‌خلاف نظرية ايشان، به نظر مي رسد شخص ايشان و هم مسلكانشان هستند كه در خدمت به ديكتاتوري به بازي گرفته شدهاند. چرا كه در چنين وضعي است كه ميتوانند بگويند: «هنرمند هميشه طرفدار وضعيتي است كه در پروسة خلاقيت هنريش مانع ايجاد نكند».

از همانموقع كه يكي از همين «فرهيختگان»، تكه‌هاي سلاخيشدة كلمات را بهپاي مجري سانسور حكومت ولايتفقيه ميريخت و بيهيچ تعهدي نسبت بهارزش كلمات مي‌گفت:«مهاجراني ازمفاخر جامعة ماست». قطعاً اگر نظام پليد و فرهنگكش ولايت فقيه «قصيدة فاخر» باشد، مهاجراني از «مفاخر» آن و اين جماعت نيز سرايندة اين «قصيدة» نكبت هستند. وگرنه مدتها پيش يكيشان فراتر از وقاحت به مردم توصيه نميكرد كه «حكومت را از خود بدانند». و اگر غير از اين بود، به اين نقطه نميرسيدند كه در حمايت از سردار جنايت بنويسند: «ما امضاءكنندگان بيانية زير ....از آقای "اكبر هاشمی رفسنجانی" در مرحلة دوم انتخابات حمايت كرده و از تمامی فرهيختگان منتقدی كه به آينده و سرنوشت ايران اهميت می‌دهند ، می‌خواهيم تا در شرايط كنونی از بحثها و نقدهای تفرقهافكن خودداری كرده و ضمن رأی دادن به" هاشمی رفسنجاني" ديگران را نيز دعوت به رأی دادن به ايشان كنند»(3)

به پيام مباركباد يك «فرهيختة» ديگر هم توجه كنيد:

در حاليكه «جامعة مدني» خاتمي روي دستش مانده و دارد آن را با خود به گور سياسي‌اش مي‌برد، اين يكي تازه از فرط‌ پريشان‌خوابي، خواب‌‌نما شده و به خودش مبارك‌باد مي‌گويد كه آمدن احمدي‌نژاد همان «جوانة» جامعة مدني است: «نتيجة انتخابات هرچه باشد. جمعه بيست و هفت خرداد از جمعه دوم خرداد مباركتر است. نتيجة انتخابات هر چه باشد. انتخابات نهم انتخاباتتر از انتخابات هفتم است. جامعة مدنی دارد جوانه می‌زند. جوانه‌های جامعه مدنی را گرامی بداريم. پيروز شديم - پيش از انتخابات» (4)

آيا كسي كه اين سطور را بخواند حق دارد بخواهد كه در تودة خاكستري مغز ايشان جستجو شود تا مشابهتهاي سلولهاي مغزي ايشان را با «دكتر» احمدينژاد پيدا كنند؟

با اين همه به گمان من از بابتي جاي خوشحالي دارد. خوشحالي از اين بابت كه در انتهاي عمر ننگين‌ترين حكومت تاريخ معاصر ايران، دست بسياري نيز توسط خودشان به روشنترين وجه رو شد و كار آيندگان را براي ثبت در تاريخ تسهيل كرد، اما حرف دل من به اين جماعت همان است كه شاملو در شعر «آخر بازي» در وصف خميني، بنيانگذار اين نظام پليد گفت:

تو را چه سود

فخر به فلك بر فروختن

هنگامي كه

هر غبار راهِ لعنت شده نفرينت مي كند؟

.....

باش تا نفرين دوزخ از تو چه بسازد

كه مادران سياه پوش

داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد

هنوز از سجاده ها

سر بر نگرفته اند

(1) نامه «هنرمندان و نويسندگان» در حمايت از مهاجراني در قبال استيضاح روزنامه امروز 9 ارديبهشت 78

(2) گفتگوي مهاجراني: روزنامه ايران 5 ارديبهشت 78

(3) از «بيانيه‌ی جمعی از هنرمندان و روزنامه‌نگاران در حمايت از رفسنجاني» خبرگزاري حكومتي ايلنا

(4) پيام مبارك باد خشايار ديهيمي پس از دور اول نمايش انتخابات


دانشگاه هنوز هم «سنگر آزادي»


«اميدوارم كه احساس كرده باشيد كه همه دردهاي ايران از دانشگاه شروع شده است. دانشگاه تلخيهايي داشت كه به اين زوديها رفع نمي شود...دانشگاهي كه تمام گرفتاريهاي ما منشأش در آن بود».

وقتي خميني اين توصيه را در 27 فروردين سال 64در ديدار با كارگزاران وزارت فرهنگ و آموزش عالي به آنان گوشزد مي كرد، 5سال از كودتاي ضد فرهنگي ارتجاع عليه دانشگاهها گذشته بود.

آخوندها از هنگام تكيه زدن بر اريكه قدرت، دست به «پاكسازي» و قلع و قمع آزاديخواهان تحت عنوان اسلامي كردن، در همه ادارات دولتي زدند، اما آنچه را كه بر سر دانشگاه آوردند، نمونه منحصر به فرد بود. كودتاي ضد فرهنگي و بستن دانشگاهها، انتخابي في‌البداهه نبود. آنها، دانشگاه را خاري در چشم خود مي ديدند كه بايستي از آن خلاصي مي‌يافتند. هم از اين رو بود كه، پس از تحكيم پايه‌هاي حكومت استبدادي و قدرت سركوبگري، زمينه را براي «پاكسازي» دانشگاه فراهم كردند و در ارديبهشت سال 59با يورش وحشيانه همين چماق بدستان خط امامي كه اين روزها، سخت براي «آزادي» سينه چاك مي دهند، با كشتار دهها تن از دانشجويان هوادار نيروهاي انقلابي، دانشگاهها را بستند.

سالها پيش از آنكه دانشگاه به عنوان «سنگر آزادي» و به مثابه يك شعار فراگير و توده‌اي حكومتهاي شاه و شيخ را به لرزه درآورد، سه تن از پيشگامان جنبش دانشجويي و مبارزان شهيد راه آزادي، رضوي، قندچي و بزرگنيا، با خون خود بناي اين سنگر را پي ريزي كردند.

از سالهاي 55به بعد نيز، وقتي كه جوانه‌هاي جنبش مردم سر برآورد، دانشگاه جان‌پناه همه آزاديخواهان و هواداران نيروهاي انقلابي بود و دانشجويان آنزمان، باروي آن بودند.

آنها، در مقابل يورش‌هاي وحشيانه ساواك به منظور دستگيري دانشجويان هوادار سازمانهاي انقلابي و برهم زدن جلسات به مقابله بر مي خاستند و مانع از تجاوز عوامل ساواك به حريم «سنگرآزادي» مي شدند.

وقتي هم كه سيل خروشان جنبش به راه افتاد، دانشگاه همواره حلقه وصل آغاز و پايان آن بود. روز 13آبان سال 57، وقتي كه يورش جنايتكارانه عمله حكومت نظامي صفوف دهها هزارتن از مردم بي دفاع و در پيشاپيش آنان دانش آموزان سلحشور را به خاك و خون كشيد، دانشگاه آخرين مأمن و جان‌پناه آنان بود.

دانشجويان، به عنوان آگاهترين قشر جامعه، همواره سپر و پيشقراول مردم در مبارزه عليه استبداد و نيل به آزادي بودند. اگر امروز، سازمان مجاهدين را با همه گستردگي و سازمانهاي تابعه آن و ارتش آزاديبخش به عنوان تنها نقطه اميد و اتكاء مردم براي رهايي از حاكميت ضدبشري آخوندي در دست داريم، نبايد فراموش كرد كه از رهبري اين مقاومت گرفته تا برجسته ترين اعضاء و كادرهاي قديمي و زبده آن، از دانشگاه برخاستند و به صفوف مجاهدين پيوستند و در قوام و دوام آن براي بناي ايراني آزاد و دموكراتيك كوشيدند و گنجينه ملي و ميهني كنوني را تقديم نسل حاضر كردند.

كمي عقب‌تر هم برگرديم برجسته ترين چهره‌ها و رهبران تاريخ جنبش انقلابي معاصر ايران، از محمد حنيف نژاد، سعيد محسن، اصغر بديع زادگان و مسعود و مريم رجوي گرفته كه سازمان مجاهدين خلق حاصل انديشه ناب توحيدي و شگرف آنان است، تا پرويز پويان، بيژن جزني، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحي، كه سازمان چريكهاي فدايي خلق را بنيان گذاشتند، همه از چهره‌هاي برجسته جنبش دانشجويي زمان خود بودند.

پس از انقلاب ضد سلطنتي نيز، دانشگاه به عنوان پر تپش ترين كانون، براي اجتماع و تشكيل هسته‌هاي دانشجوياني بود كه با تأثير پذيري از نيروهاي انقلابي و بويژه مجاهدين، بيشترين قدرت جذب عليه جبهه ارتجاع را در خود متبلور ساخته بودند.

بي جهت نبود كه از فرداي سقوط نظام سلطنتي، از يك سو دانشگاه و دانشجويان هدف تاخت و تاز و قلع و قمع چماق بدستان ارتجاع قرار گرفت، و از سوي ديگر بيشترين اجتماعات، مراسم هاي سخنراني و كانونهاي فعاليت و تبليغ سازمانهاي انقلابي و در رأس همه مجاهدين، در دانشگاهها بود. آخوندها، دانشگاهها را ستاد مجاهدين توصيف مي كردند. ميتينگهاي تاريخي مجاهدين در دانشگاه تهران و سخنراني هاي آتشين مسعود رجوي به مثابه نماينده «نسل انقلاب»، روز بروز بر وحشت و هراس رژيم مي افزود. بويژه بايد از جلسات و درس‌هاي «تبيين جهان» كه با شركت مستقيم بيش از ده هزار نفر و توسط او اداره مي شد، ياد كرد كه براي خميني قابل تحمل نبود. همان موقع روزنامه فرانسوي لوموند پيرامون اهميت و نقش آن در ارتقاء سطح آگاهي مردم و بويژه نسل دانشجو و دانش آموز آنروز با اين مضمون نوشته بود كه كلاسهاي جهان بيني مسعود رجوي كه در آن استادان دانشگاهها و شخصيتهاي شناخته شده سياسي نيز شركت مي كنند، پايگاه اجتماعي آخوندها را به مخاطره مي اندازد و براي آنان قابل تحمل نخواهد بود.

رژيم آخوندي ابتدا با طرح شعار "وحدت دانشجو و روحاني"و "دانشگاه و حوزه"تلاش كرد اين مراكز را در تيول خود درآورد و استيلاي آخوندها را بر دانشگاه تحكيم بخشد.اما،با حضور نيروهاي انقلابي در دانشگاه ،اين تلاش رژيم راه به جايي نبرد و گروههاي چماق بدست خط امام وارد عمل شدند. ديگر كمتر روزي بود كه جانيان چماق بدست در مقابل دانشگاهها كسي را مورد ضرب و شتم قرار ندهند و هيچ اجتماع و ميتينگي نبود كه توسط آنها به خاك و خون كشيده نشود.

پس از دو سال از بسته شدن دانشگاهها و سركوب وحشيانه مردم و اعدام و شكنجه و به بند كشيدن دهها هزارتن از رشيدترين فرزندان ميهن،دانشگاهها در سال 61باز شد.اما حكومت آخوندي براي جلوگيري از تكرار آن "تلخيها" و "گرفتاريها" فيلترهاي متعددي را براي كنترل ورود دانشجويان "غير خودي"برقرار نمود.از جمله طرح ارتجاعي اختصاص رسمي 40درصد از سهميه دانشگاه به مزدوران بسيجي در ادامه همان سياست بود. همزمان با حربه جنگ، اختناق مطلق و سركوب عريان را در دانشگاهها نيز به اجرا گذاشت و طي چندين سال مانع از بلند شدن صداي اعتراض دانشجويان شد. با اين همه پس از 15سال حاكميت ارتجاع بر دانشگاهها، خامنه اي در ارديبهشت سال 75 و در آستانه سالگرد كودتاي ضدفرهنگي ،هشدار داد كه چرا "هنوز دانشگاهها اسلامي نشده"است. وي سپس به وزير آموزش عالي رژيم گوشزد كرد كه "زمان عمل"براي به اصطلاح "اصلاح دانشگاهها"فرا رسيده است. وزير آموزش عالي رژيم نيز اخراج استادان و دانشجويان «غير اسلامي» را در دستور كار خود قرار داد.

اما، از يكسال و اندي پيش به اين سو، يعني با سه سره شدن رژيم و اثر گذاشتن "زهر"خاتمي كم كم شكافها بازتر مي شود و دانشجويان مبارز با استفادهٌ بجا از اين فرصت، جاني دوباره به "سنگر آزادي "ميدمند.

"مرگ بر انحصار و دانشجو بيداراست". اين شعاري بود كه دانشجويان در اجتماع خود در روز بيست و يكم مهر ماه در دانشگاه تهران عليه ارتجاع حاكم سر ميدادند.

چندي پيش نيز در اجتماع مشابهي سرود"اي ايران"بصورت جمعي توسط دانشجويان خوانده شد. گرچه لازم به يادآوري نيست كه بگوييم در دهها حركت اعتراضي ديگر شعارهاي انقلابي مرگ بر خامنه اي و مرگ بر خاتمي بارها و بارها از سوي دانشجويان و ساير اقشار مردم طنين افكن شده ،اما اين روزها كه جنبش دانشجويي در مسير تكوين و قطب بندي جديدي قرار گرفته، تأملي بر اين شعارها و اينكه چه چيزي را هدف خود قرار مي دهد، دور از ضرورت نيست. سؤال اين است ،براستي بن مايه شعار "مرگ بر انحصار"از كجا نشأت گرفته است؟

چند روز پيش در يزد در سخنراني كرباسچي-شهردار دزد تهران-يكي از چماقداران پشت ميكروفون قرار گرفت و به كرباسچي و ساير مزدوران هشدار داد كه در ميان شما "جريان سوم"و "منافقين"رخنه كرده اند.!

همه به ياد دارند كه شعار "مرگ بر ارتجاع "و "مرگ بر حزب چماق بدستان"-كه به حزب به اصطلاح جمهوري اسلامي اطلاق ميشد-براي اولين بار از سوي مجاهدين در فاز سياسي مطرح و به سرعت همه گير شد. در آن ايام، باندهاي ارتجاع بخصوص چماق بدستان موسوم به خط امام، بشدت نسبت به اين شعار واكنش نشان ميدادند.

امروز دانشگاه-دوباره-به مركز كشمكش نسل جديدي با ارتجاع حاكم تبديل شده، كه آمال و آروزهاي خود را با طرح شعارهاي مرگ بر استبداد و مرگ بر انحصار، در «بيرون» از نظام آخوندي و نه در درون آن جستجو مي كند. شعارهاي ضد ارتجاعي، بخصوص اواخر فاز سياسي، جاني دوباره مي گيرند و تماميت نظام ارتجاعي و منحوس آخوندي را مورد هدف قرار ميدهند. از همين روست كه هر اجتماع دانشجويي-فارغ از اينكه چه كسي برگزار كننده آن باشد-به جدال و درگيري فيزيكي و با يورش چماق بدستان ختم مي شود.

بنابر اين، نبايد ترديد كرد كه حمله اوباش چماقدار به دانشجويان -كما اينكه در فاز سياسي عليه متينگها و اجتماعات سياسي مجاهدين-ناشي از اين است كه آخوندها بخوبي حس مي‌كنند كه سمت سياسي و سرانجام اين كشمكش ها به كدام سو در حركت است. سرانجامي كه، بارها كارگزاران رژيم به باندهاي يكديگر گوشزد كرده‌اند كه با پيروزي "جريان سوم"قرين خواهد بود.

اگر هم در مقاطعي اين تضاد، به درگيري لفظي يا فيزيكي جناحها و باندهاي دروني رژيم در دانشگاهها منجر شده، در واقع ماحصل تضاد نسل"بيرون"از نظام آخوندي با درون نظام است كه پرتاب و بازتاب مي گردد.

در اجتماع روز سه شنبه 21مهرماه يكي از دانشجويان پشت تريبون قرار گرفته و ضمن حمله به كليت نظام آخوندي و عليه شكنجه و سركوبي مردم گفت :"كي گفته است كه ما بايد اين جناحي باشيم يا آن جناحي؟مگر ما دانشجويان نمي توانيم مستقل باشيم؟كي گفته است ما بايد طرفدار خاتمي باشيم؟ ما از آزادي حمايت مي كنيم و نه از اين جناح يا آن جناح.اينها(يعني رژيم آخوندي)اقتصاد مملكت را خراب كردند و با اين بازيها (جناح بنديها) دارند ما را سرگرم مي كنند. دانشجويان نبايد گول اين بازيها را بخورند. شما گول نخوريد. اينها دارند ما را بازي مي دهند و ما نبايد به اين يا آن جناح (رژيم)وصل باشيم.ما مستقل هستيم و هيچكس نبايد به ما دستور بدهد."

گزارشها حاكي است، اين سخنراني با تشويق و دست زدنهاي جمعيت روبرو شد و سپس شعار "مرگ بر انحصار" و "دانشجو بيدار است" اوج گرفت.

يكي ديگر از دانشجويان طي سخنان خود از اين هم فراتر رفت و گفت:"اينها دارند سرمان را گرم مي كنند،ولي ما بايد از آزادي حمايت كنيم. چرا اينها از دانشجويان مي ترسند؟لابد علتي دارد كه از ما ميترسند. ما بايد حركت كنيم و خاموش نباشيم. اين حركتها از زمان شاه بوده و بايد ادامه داشته باشد."

يا در گردهمايي دانشجويان در 13مهر در دانشگاه امير كبير يكي از دانشجويان با اشاره به كودتاي ضدفرهنگي آخوندها گفت: «در آن زمان نيز عواملي كه خود را «حزب‌الله» مي‌ناميدند، عوامل اجراي آن توطئه و بستن دانشگاهها بودند. بنابراين نبايد بگذاريم در شرايط كنوني همان روند با شدتي بيشتر تكرار شود».

روزنامه رسالت در سرمقاله شماره روز 23مهرماه خود هشدار مي دهد كه اينها همان كساني هستند كه «امام را به چهار صد مورد تخلف از قانون اساسي متهم» كرده‌اند و «حرمت مقدسات و امام را پاس» نداشته اند (بخوانيد به لجن كشيده‌اند).

البته در محافل دروني خود تصريح مي‌كنند كه تظاهرات دانشجويي ريشه در «خارج از دايرهٌ نظام» دارد.

با در نظر گرفتن ملاحظاتي كه دانشجويان در حاكميت ديكتاتوري آخوندي از خود نشان مي‌دهند تا در معرض دستگيري و زندان و شكنجه قرار نگيرند، چنين سخناني نشان از حركتي دارد، كه بوي خطرناك "جريان سوم" را به مشام جناح غالب رژيم مي رساند كه آنطور هار و افسارگسيخته مي شود و به اجتماعات هجوم مي برد. در اين هجوم البته ممكن است، بعضي از "خودي‌ها"هم مورد هدف قرار گيرند.

واقعيت اين است كه جنبش دانشجويي، بدليل طبيعت ريشه هاي جامعه شناختي آن ،از هر شكل اجتماع و گردهمايي از جمله فرهنگي، صنفي و ...سود مي جويد و آن را به كانال سياسي مي ريزد و هدايت مي كند.

بررسي اين ريشه‌ها و تجربه تاريخي در همه كشورها و بخصوص كشورهايي كه تحت حاكميت ديكتاتوري قرار دارند، نشان مي دهد كه نميتوان دانشگاه و دانشجويان را تا ابد به بند كشيد و مانع از رشد و بروزجنبش آن شد. سركوبي و اعمال اختناق هر قدر هم كه زياد باشد، ممكن است بروز آن را به تأخير بياندازد، اما در واقع مانند فنري عمل مي كند كه هر قدر فشرده تر شد، جهش و پرتاب آن پر شتاب‌تر ميشود و شعاع طولاني تري را تسخير مي كند. فقط كافي است، اين جنبش، راه شكاف حكومت اختناق و فشار را بيابد و به آن دسترسي پيدا كند.

آمدن خاتمي به‌عنوان «آخرين آلترناتيو درون نظام»،اين شكاف را پديدار كرد. هم از اين رو بود كه رهبر مقاومت از همان ابتدا او را "جام زهر" رژيم آخوندي توصيف نمود. در اين ميان البته، جناح خاتمي تلاش مي كند، تا اين جنبش را به نفع خود مصادره كند. اما، اگر رژيم آخوندي از آغاز حكومت خود و با زور چماق نتوانست قباي كهنه و ارتجاعي "حوزه"و "روحاني"را به تن دانشگاه كند و پس از 20سال راه به جايي نبرد،آخوند خاتمي نيز با رنگ عوض كردن و دعاوي عوامفريبانه "قانون"و "قانونمداري" نخواهد توانست به روياي «وحدت دانشگاه و حوزه» جامه عمل بپوشاند. اگر چه او مي خواهد با دزديدن شعارهايي كه از 20سال پيش توسط مجاهدين و نسل آگاه آن روز عليه رژيم ارتجاعي و تمامي دستجات آن و از جمله خود خاتمي داده ميشد، چهره عوض كند، اما بايد گفت اين قبا برتن آخوند خاتمي بسا گشاد است، زيراكه "دانشجو بيدار است"و خوب مي داند كه اين «آخرين آلترناتيو درون نظام» كه خود را به رنگ زرد آميخته، همان برادر شغال است.

كما اين كه بارها نشان داده وقتي پاي منافع نظام در ميان باشد از مجيز گويي ولايت فقيه گرفته تا جلاد قرن لاجوردي دژخيم را «خدمت گذار مخلص» خواندن دريغ نمي كند.

پس همانكه دانشجويان ميگويند، آنها «گول اين بازيها را» نخواهند خورد و تا دستيابي به آزادي كه البته تنها با سرنگوني رژيم آخوندي محقق خواهد شد، «خاموش» نخواهند شد.

ارث خرس به كفتار مي‌رسد


ارث خرس به كفتار مي‌رسد. احمدي‌نژاد هم نتيجة طبيعي خاتمي است. كما اين‌كه خميني نتيجة طبيعي ديكتاتوري شاه بود. در خارج از اين نگاه كه بايد به ديدة شك نگريست، نتيجه همان مي‌شود كه خاتمي و اطرافيانش يك عده‌يي را طي هشت سال دنبال خودكشاندند. يعني خاتمي شد اصلاح‌طلب، خامنه‌اي اقتدارگرا. در حالي‌كه خاتمي به صراحت گفت «ولايت فقيه ارادة برتر است» و من براي حفظ نظام آمده‌ام. احمدي‌نژاد هم همين حرف را مي‌زند. «نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر». يعني هدف يكي است و هيچ فرقي نمي‌كند. بلكه شيوه‌ها و ابزارهاي رسيدن به‌هدف است كه متناسب با شرايط تغيير مي‌كند. اين قانون را از قضا حكومت آخوندي هم رعايت كرده يا شايد هم به آن تحميل شده است. در همه جاي دنيا هر كابينه‌يي معرف يك شرايط به‌خصوص و در نتيجه داراي هدفهاي مرحله‌يي و بلندمدت است. به‌طور مثال، وقتي در يكي از كشورهاي اروپايي كابينة جديدي روي كار مي‌آيد، ساز و كارهاي خود را با هدف اعلام شده مي‌چيند و وزيران زبده و كارآمدش را متناسب با اولويتهاي اعلام شده بر‌مي‌گزيند. ولايت‌فقيه البته در دستگاه نظري خود، انتخاب درستي كرده است. از نظر او ديگر لبخندهايي از نوع خاتمي در مجامع بين‌المللي، اداي «تساهل» و «تعامل» در‌آوردن، مزخرفاتي از قبيل «مردم‌سالاري ديني» كارساز نيست. با اين مشخصه‌هاي عام، كابينة احمدي‌نژاد معرف وضعيت حكومت آخوندي است. كابينه‌يي كه به‌درستي از زبان بسياري از افراد جناح مغلوب و حتي جناح غالب به «كابينة شرايط بحران»، «كابينة امنيتي، نظامي» و… توصيف شده است. آخوندها خوب مي‌دانند كه شرايط داخلي و شرايط بين‌المللي در مسيري است كه اين ديكتاتوري را هرچه بيشتر به انتهاي دو دم قيچي بحران نزديكتر مي‌كند كه با فشار روي هركدام از تيغه‌ها، هر دو طرف بر روي گردنش فرود مي‌آيد.

به همين دليل اكنون بيش از هر زمان ديگري، هدف اول تا صد «مجموعة نظام» حفظ اين ديكتاتوري به هر قيمت است. از نظر دستگاه ولايت‌فقيه با دستيابي به بمب اتمي و دست بالا داشتن در ميز مذاكره همانند كره شمالي، اين هدف سهلتر به دست مي‌آيد. براي رسيدن به‌چنين هدف شومي «آمادة هزينه‌كردن» و قرباني‌كردن همه چيز‌ـ‌ هم از نظر انساني و هم مادي‌ـ است و ترديدي به خود راه نمي‌دهد. اما ببينيم اين بحرانها كدامند كه چنين كابينه‌يي را طلب مي‌كند.

در حال حاضر ديكتاتوري فاشيستي مذهبي با دو بحران بزرگ داخلي و بين‌المللي روبه‌روست كه گرچه از نظر موضوع و ظاهر ربطي به يكديگر ندارند، اما در واقع به‌طور ناگشودني به يكديگر گره خورده‌اند. در سطح بين‌المللي بحران اتمي و تنشهاي مرگبار پيش روي آن و در سطح داخلي شكاف عظيم و پرناشدني بين حكومت فاشيستي و مردم است كه در عزم و ارادة مردم براي سرنگوني اين نظام متجلي مي‌شود. البته بحرانهاي ديگر از‌جمله مشكلات لاينحل اقتصادي و ناهنجاريهاي عظيم اجتماعي هم وجود دارد، اما بحران اتمي و نا مشروع بودن در داخل چنان در يكديگر پيوند خورده‌اند كه به‌ناگزير كانون دژخيمان را بر مبناي اين دو مؤلفه در كابينة احمدي‌نژاد سامان داده است.

مصطفي پور‌محمدي، محسني اژه‌اي، فرهاد رهبري، محمد نجار، محمد‌حسين صفار هرندي و علي لاريجاني و بقيه، وابسته به هارترين جناح حكومت آخوندي بودند و به قول روزنامة گاردين اين افراد حاكي از «علامت شوم» احمدي‌نژاد است. كساني كه جزء محارم ولي‌فقيه و حلقة به‌شدت مخفي دستگاه جنايت و ترور محسوب مي‌شدند و تا سالهاي اخير كمتر كسي جز بالاترين مقامات رژيم از نام و نشان اصلي آنها آگاه بود. سه نفر اول كه رسماً به عنوان معاونين و دست‌اندركاران كليدي وزارت اطلاعات بودند، در واقع به‌طور غير‌رسمي نقش سه وزير اطلاعات را در كابينة به عهده دارند. محمد‌حسين صفار هرندي و محمد نجار كه هردو با درجة سرتيپي در سپاه مشغول جنايت بودند، ضمن به‌عهده گرفتن نقش مكمل سه نفر قبلي دو وزير دفاع در كابينه محسوب مي‌شوند. ساير وزرا نيز بستگي به‌ظرفيت و موضوع كار مددرسان و نقش پشتيبان مالي، تداركاتي، و… برعهده خواهند داشت.

گفتيم و تكرار مي‌كنيم كه دستيابي به بمب اتمي براي رژيم حياتي و به‌منظور حفظ بقاي نظام است و با هيچ چيزي آن را جايگزين نخواهد كرد. پاسدار علي لاريجاني را به همين منظور جاي آخوند روحاني نشاندند. لاريجاني همان كسي است كه وقتي روحاني از دستاوردهاي مذاكرات اتمي سخن مي‌راند، گفته بود «مرواريد غلتان داديم و آب نبات چوبي گرفتيم». ديديم كه با شنيدن زمزمه‌هاي آمدن لاريجاني به‌جاي روحاني، فعاليت سايت يو.سي.اف اصفهان را شروع كردند و فراتر از آن پيشنهاد فوق‌العاده نان و آب‌دار اتحادية اروپا را رد كردند. شانتاژهاي بعدي رژيم براي باجگيري را هم همه مي‌دانيم. اما براي پيشبرد اين خط، ديكتاتوري آخوندي نيازمند بستن همة شكافها و ترديدهاي لايه‌هاي درون نظام است تا در صورت رسيدن بحران به مرز انفجار و عملي‌شدن تهديدها، ابزار سركوب مردم و ايجاد جو ارعاب و وحشت را طراحي شده در دست داشته باشد. به‌همين جهت با سابقه‌ترين دژخيمان را براي كليدي‌‌ترين وزارتخانه‌ها در نظر گرفته است.

مصطفي پور‌محمدي، معاون سابق وزارت آدمكشي و عضو كميتة مرگ براي اجراي پروژة قتل‌عام زندانيان سياسي، به‌عنوان وزير كشور معرفي شده است. وي خود برنامه‌اش را در سه محور «سلامت اجتماعي و سياسي، خدمات‌رساني عمومي و امنيت فراگير» بر شمرده است. محور اول و دوم يك موضوع در دو بيان متفاوت است. وي گفته است بر اين اساس «وزارت کشور وظيفة خود می‌داند به توليد امنيت دست يابد». به‌اين ترتيب وظيفة اين وزارتخانه كه هميشه سركوبي خيزشها و اعتراضات اجتماعي بود، اين بار به‌صورت «فراگير» در دستور كار اين دژخيم بر‌كرسي وزارت نشسته است.

دژخيم ديگري كه معرف همه است، محسني اژه‌اي است كه براي پست وزارت اطلاعات معرفي شده است. وي در ارائة برنامة خود به‌مجلس ارتجاع «امنيت را از‌جمله نياز اساسي فرد و جامعه» توصيف نموده و قول داده است كه «زمينه‌ساز شكوفايي» آن باشد. آخوند اژه‌اي در تشريح برنامة خود به «تحولات بين‌المللی مؤثر بر امنيت ملی جمهوری اسلامی پرداخته» و وحشت نظام را از آن‌چه كه «تحول در رژيمهای حقوقی بين‌المللی و تلاش برای ليبراليزه‌نمودن و فراگير انديشه‌ها و هنجارهای ليبرال دموکراسی در جهان» خوانده برملا كرده است. اشارة او به بحران هسته‌يي است كه در بخش ديگري از برنامه‌اش تحت عنوان «اختلاف نگرشي در عرصة انرژي هسته‌يي» بيان كرده و از آنها به‌عنوان عوامل مؤثر خارجی بر «امنيت ملی ايران» نام برده است. وي هم‌چنين «تلاش دشمنان بر دامن‌زدن بر اختلافات قومی و حمايت آمريکا از گروههای اپوزيسيون، تهاجم فرهنگی و تلاش بيگانه برای سلب خود‌باوری، آسيبهای جدی داخلی» عنوان کرده است. به‌گفتة او اولويت ديگر برنامة او عبارت است از «مقابه با جريانات برانداز مسلح و تروريست، جلوگيری از ظهور اپوزيسيون جديد، مقابله با شرارتهای سازمان‌يافته و باندهای مواد مخدر از برنامه‌های مهم حوزة امنيتی وزير آينده اطلاعات به‌شمار می‌رود».

محمد‌حسين صفار هرندي، همان سرتيپ سپاه است كه پيش از معرفي به عنوان وزير ارشاد در يك ميزگرد بعد از روي كار‌آوردن احمدي‌نژاد گفته بود كه مردم آزادي نمي‌خواهند. حرفهاي صريح او‌ـ اگر بشود اين كلمه را براي رساندن پيامش به‌كار برد ـ مبتني بر يك واقعيت نهفته در سيره و انديشة اين دژخيمان است كه مردم را قيم‌پذير مي‌دانند و به‌همين جهت در صورت سركشي و امتناع هر نوع مجازاتي را در حق آنان نه مباح كه واجب مي‌شمارند. چنين آدمي كه سالها در سنگر سپاه مشغول جنايت بود و بعد هم در كنار حسين شريعتمداري پرونده‌سازي و زمينه‌سازي كشتار و قتل مخالفان نظام آخوندي را در كارنامة ننگين خود دارد، حالا براي كرسي وزارت ارشاد در نظر گرفته‌ شده است. تا به گفته خودش بتواند «شناسايی و مقابله با تهاجم فرهنگی، نظارت بر فعاليتهای مؤسسات خبری، فعاليتهای فرهنگی، هنری، تبليغاتی خارجيان مقيم ايران و هم‌چنين اقليتهای دينی و مذهبی» را سر‌لوحة وزارتش قرار دهد. تا اين‌جاي كار نقش سه وزير اطلاعات، كشور و ارشاد با وجود تفاوت در ظاهر و عنوان، يكي بيشتر نيست.

مصطفي محمد نجار وزير پيشنهادي براي تصدي وزارت دفاع كه در زمرة فرماندهان ارشد سپاه پاسداران بوده و مدتها در لبنان حضور داشته و در بسياري از اقدامات تروريستي از‌جمله انفجار پايگاه نيروهاي آمريكايي دست داشته است. وي در برنامة خود «تدوين فرايند چگونگی بسيج و سازماندهی امکان کشور در زمان جنگ و اضطرار را» از اولويتهاي خود برشمرده است.

ملاحظه مي‌كنيد، با يكدست‌شدن حكومت در جهت سياست انقباضي، وظايف و اولويتهاي وزارتخانه‌هاي كليدي، هم جهت و منطبق با يكديگر است.

اما با همة اين تمهيدات و چاره‌جوييها، مجموعة شرايط گواه اين است كه موقعيت ديكتاتوري آخوندي شبيه آن گوركني است كه در آخرين گور خود سقوط مي‌كند و دفن مي‌شود. آخوندها در به‌وجود‌آوردن اين شرايط البته سهم بزرگي دارند، اما توان ايجاد مانع در مقابل نتيجة قطعي آن، در اين رژيم باقي نمانده است.